پاییز
به خیابان میآید
با من قدم میزند
و من
قهوه را
تلختر مینوشم
پاییز به بستر من میآید
در یک عصر خرفت
و من احساس میکنم
پاییز
ابرها را به من نزدیکتر میکند...
خاطرات خیلی عجیب هستند
گاهی اوقات می خندیم به یاد روزهایی که گریه می کردیمو
گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم...
آقا! برای من یک قهوه تلخ لطفا!
میدانید اتفاق شیرینی افتاده
من اما، در اضطرابِ رخدادِ یک اشتباه دوباره، دلشوره دارم
آقا! در این حوالی تردید بیداد میکند … تردید آقا
بر سر در کافهتان حک کنید:
به روزگاری که عشق به شکوهمندیِ لحظه واپسینِ یک شعبده بود.
چون مردم ...
از هدایت بخوان ....
خیام را زمزمه کن ....
هنگامی که ....
گه گاه ....
به سراغم می آیی ....
فواره وار، سربه هوایی و سربه زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر
ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر
پلک مرا برای تماشای خود ببند
ای ردپای گمشده باد در کویر
ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر
مرداب زندگی همه را غرق می کند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر
چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر
یک ساعت که آفتاب بتابد
خاطره آن همه شب های بارانی از یاد می رود ُ
این است حکایت آدمها و
فراموشی ...................................
نوشته های روی شن مهمان اولین موج دریا هستن اما حکایت های روی سنگ مهمان همیشگی تاریخ اند و دوستان خوب حک شدگان روی قلبند ماندگاری ابدی